یک تلنگر هم کافی بود برای اینکه بشکنم....
به هر حال
ممنون از مشتت...
خاطرات نه سر دارند و نه ته
بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
می رسند...
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند،داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند،زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند
دلم یڪ ڪوچه میخواهد؛ بے بن بست..
و بارانے نم نم..
و یڪ "خدا"
ڪﮧ ڪمے باهم
قدم بزنیم...
+ڪاش هیچ وقت دوست و دوستےِ نبود......:(
نظرات شما عزیزان: